ساقی این جا هست ای مولا بلی


ره دهد ما را بر آن بالا بلی

پیش آن لب های آری گوی او


بنده گردد شکر و حلوا بلی

هست چشمش قلزم مستی نعم


هست جعدش مایه سودا بلی

این همه بگذشت آن سرو سهی


خوش برآید همچو گل با ما بلی

چون بخسبم زیر سایه نخل او


من شوم شیرینتر از خرما بلی

هم عسس هم دزد ای جان هر شبی


سیم دزدد زان قمرسیما بلی

چون برآید آفتاب روی او


دزد گردد عاجز و رسوا بلی

ناشتاب آن کس که او حلوا خورد


در دماغ او کند صفرا بلی

بس کن آن کس کو سری پنهان کند


روید از سر گلشن اخفی بلی